روزگار شیرین



سلام!

دوست پسرم با دوستش رفته اسکاتلند. روز اول سفرش تا ۱۲ خوابیدم و بعد نان پختم، ماست درست کردم و شام برای مامان و بابام آماده کردم. اولش برام رفتن اش خیلی سخت بود. و سعی می کنم کم بهش پیام بدم که بتونه از طبیعت گردی لذت ببره.

این روز ها درگیرم با درست کردن وبسایتم و فکر کردن راجع به بهتر شدن در کارم. کار آزاد کردن خیلی سخت تر از چیزیه که فکر می کردم. و سرعت حرکت ام خیلی کند هست. امروز خشایار بهم پیشنهاد داد که باهاش همکاری کنم و یه آژانس عکس رو ترویج بدیم. می گفت می خواد تمام انرژیش رو بگذاره برای آژانس اش. و برعکس خیلی وقت ها که تو زندگیم نظر واقعیم رو نمی گم، گفتم که برای من پیشرفت شخصیم خیلی مهمه. ببینیم چی میشه.
بعضی وقت ها یاد سال گذشته می افتم که ح.ف. بود و یکی عالمه قول و وعده ی گنده و توش هیچی نبود. بعد به خودم می خندم که چه قدر جدی بود برام حرف هاش. و افسوس زمانی که گذاشتم را می خورم.

امروز یه نامه ای اومد که در نتیجه اش پول زیادی رو به دولت باید پرداخت کنیم. بعد از تماس تلفنی با مامان، چند دقیقه نشسته بودم رو پله های خونه. به شلوارم نگاه کردم و خرده های پوست روش ریخته بود.

یک  ساعت دیگه میرم فیزیوتراپی برای کمر دردم. بلکه خوب بشه.

این که خانه هایی هستند مثل خانه ی پدر و مادر بزرگ ها که همیشه کسی در آنجا هست، یک نعمت است.

بدرود.


سلام!

تابستون شده، آسمون نیمچه آبیه، دور اتاقم رنگ سبز می درخشه و دیروز دویدم!

بهار و تابستون همین هاش زیباست. چند روز در آرهوس برام باقی مانده، چند روز هم بین اش در کپنهاگ. بعدش اسبابکشی می کنم آلمان پیش خانواده ام و  دوست های عزیزم و دلبر! دقیقا یک هفته ی دیگه سالگرد اولین بوسه مون هست :)
پارسال اینموقه خیلی گیج بودم. ولی الآن پر از شوق ام و اعتماد به خودم و مسیرم. با انقلاب های کوچکم و شکوفاییم. بیست و سه سالمه !
هنوز بعضی وقت ها که می خوام خودم رو معرفی کنم می خوام بگم بیست و یک سالمه، و ناگهان به خودم میام که از اون موقع ۲ سال گذشته.

مامانم وقتی می گفت که هنوز خودش رو ۱۸ ساله احساس می کنه، درکش نمی کردم. الآن می فهمم این حس رو. و باید باهاش یاد بگیرم زندگی کنم.

می خوام از عروسی و زن های باردار عکاسی کنم. براش می خوام یه کارت پستال درست کنم به آلمانی و انگلیسی و تبلیغ کنم. برم نمایشگاه های عروس و بارداری و معرفی کنم خودم رو به همه :))) یه جوری باید در آمد کسب کرد دیگه! و از یه جا باید شروع کرد! حتی با اعتماد به نفس کاذب.

حالم خوبه بسی،

بدرود :)


سلام!

دو هفته ی دیگه ایران هستم. شش ماه کار آموزیم در رومه به پایان رسیده و قدم های بعدی ام را بر می دارم.
امروز پس از قهوه ی عصرانه ی من و همخانه هام، از فروشگاه رو به روی رومه عبور کردیم و لباس های پشت شیشه را تماشا کردیم. باید بگم که تو راه قهوه، از بدهی هامون گفتیم. از وام دولت برای تحصیل که باید دو سال بعد از اتمام تحصیل پس اش دهیم، از پولِ خانه که دولت زیادی به کریستیان داده بود و حالا باید پس اش دهد، از شکایتی که از من شده و حدود ۳۵۰۰ یورو باید پرداخت کنم، ۵۴۰ یورو ای که به بیمه باید دهم برای ماه های پیش که به خاطر حقوق بالا از بیمه ی خانوادگی خارج شده بودم. واسکو هم از بدهی هایش می گفت. سه سال دیگه، هم بیمه ی خانواده دیگه نیستم و هم دولت دیگه ازم حمایت نمی کنه تا سه سال دیگه، باید حقوق ثابت داشته باشم. و تا اون موقع می خوام حتما هیتچ هایک کنم! خلاصه! ما از شیشه های فروشگاه عبور کردیم و کریستیان گفت وقتی پول داشته باشم دوباره، یه کت گرم و قشنگ میگیرم. با یه جفت کفش و یه پلیور. دلم سوخت برای خودمون و تمام آدم هایی که در کشور های مرفه کمتر از ما پول و رفاه دارن. چه برسه به خیلی ندار تر ها.

نوشتم دانمارک دانشگاه قبول شدم؟ اونم شهریه اش ۴۴۰۰ یورو هست، اجاره خانه ۴۰۰ یورو (۴۰۰x۶=۲۴۰۰) و خورد و خوراک. امیدوارم یه روز این پول ها در بیان. در ادامه ی چسناله ی مالیم: چند تا هارد هم باید بخرم و بیمه برای لپتاپ و لنز هایم.

و داستان دختر کبریت فروش یکی از تاثیر گزار ترین داستان هاست برای من در کودکی و نوجوانی.

آهان و ل، دوست پسرم، احتمالا باهام میاد ایران. خواستم همراهم بیاد تا رابطه مون رو بسنجم. و راستش در همین مدت که بحران داشتیم برای ویزا، یه کم ته دلم به این فکر می کنم که احتمالا دوام زیادی نداشته باشیم. سر چیز های کوچیک به این نتیجه رسیدم. امروز مثلا به این خاطر که من دوست دارم هیچهایک کنم تو ایران و اون هیچ کدوم قصه های مسیر رو نمی فهمه چون فارسی بلد نیست، به نتیجه ی رابطه مون طولانی نیست، رسیدم. مگر این که فارسی یاد بگیره. شاید هم فقط اعصابم به خاطر روز های گذشته خرد هست و وقتی ببینیم همو، بهتر بشه حسم. اگر سفر ایرانش جور شه، یک سفر ماجرا جویانه رو تجربه می کنیم که رابطه مون رو امتحان خواهد کرد.

این از این روز ها.

می دونی، به هر حال زندگی در جریانه.  هر هفته، اتفاقاتی می افتند که هفته ی گذشته اش انتظارشون رو نداشتم. هی غافلگیر میشم. و این، با این که چالش های زیادی گاه برایم داره، فوق العاده است.

شاید تنها مشکلم که تلاش خاصی براش نمی کنم، چاقیم باشه. بعد از این همه سال و این همه اتفاق، هنوز این چمدون برام قفل مانده و کنارم در تاریکی میاد. در تاریکی چون پنهانش می کنم. نه اندازه ی بدنم را، این که باهاش خیلی اوکی نیستم را پنهان می کنم.
به ل آخر هفته گفتم که قبلا فکر می کردم چون چاق هستم، لیاقت زندگی کردن را ندارم. گفت خوب لاغر کن اگه برات مهمه. که حرف درستی زد. اما! این هم مهم بود که می گفت این فکر اشتباهه که کسی لایق زندگی کردن نباشه. هرچند، او روانکاو من نیست، یه آدم معمولیه.

بدرود.


سلام.

این نوشته ها و مطالب وبلاگ قبلیم، تو اینترنت وول می زنن. می لولن و هستن و وقتی یادم بره وبلاگ داشته ام یا بمیرم، روشون خاک می خوره مثل یه صندوقچه ی قدیمی.

دیشب ل اینجا بود. وقتی بهم رسیدیم، هر دو اصبانی بودیم. اون اصبانی از شلوغی قطار و روز پر کارش، من غمگین و عصبانی از ظعف کاریم و رفتار ل که وانمود کرد روزمره اش جدی تر و پر کار تره تا روز مره ی من.

امروز که رفت، خواستم نامه ی انگیزه ام را بنویسم برای دانمارک تا درخواست بورسیه کنم. سه خط نوشتم، چند ساعت خوابیدم.

دیشب تو رومه گریه کردم. اون موقع واقعا غمگین شده بودم از ادیتِ مجموعه ام.

امروز بابام داشت به زن داداش از مهاجرتشون می گفت از اهواز به تهران. ح صداشو ضبط کرد و برام فرستاد، یه جاش گفته «دیگه زبانشون رو یاد گرفته بودیم، تهران حرف می زدیم.» چه قدر زیاد تو خانوادم مهاجرت هست. آیا مهاجرت کلید پیشرفت هست؟

خیلی وقت ها فکر می کنم ل رو اون قدر ها هم دوست ندارم و خیلی با هم فرق داریم که آینده داشته باشیم، ولی براش دلم تنگ میشه وقتی نیست و خوش حالم از بودن اش.

همخونه هام نیستند و من باید ادامه بدم به نوشتن نامه ام 

بدرود.


سلام.

شهری که اکنون درش زندگی می کنم، خیلی دلنشینه. به خصوص روز های آفتابی اش.

هفته ی گذشته خیلی کار کردم، و کارم هم خوب بود. سه بار عکس تیتر رومه را گرفتم و یک بار دیگه یکی از سه عکس تیتر را.
از کارم و عکس هایی که منتشر شدند راضی ام خیلی!

امروز پر خوری کردم و حوصله ی ورزش کردن نداشتم.

الآن چهار هفته گذشته از اسباب کشی ام. و از قطع رابطه ام با ل.
همان روزٍ اسباب کشی که از عکاسیِ آخر هفته برگشتم، رفتم پیشش و گفتم بهتره که ادامه ندیم پرسید پس چرا می بوسیم وقتی می خوای بهم بزنی راستش باهاش بهم زدم چون عمیقا عاشق اش نشدم، دوستش داشتم و از علاقه ام بهش خیلی کم نشده، اما عاشق نشدم. و از خودم پرسیدم آیا می توانم تصور کنم او پدر بچه هایم باشد. و چون مقداری علاقه در من نسبت به او هست، تصمیم گرفتم بیشتر اذیت نشه. چون هر چه دیر تر تمام می کردم، بیشتر درد می کشیدیم. ولی خوب اینطوری دوستی بینمون هم خراب شد. هنوز هم مردِ خیلی عزیزی هست برام و ازش ممنونم که با من محترامانه و مهربان رفتار کرد :)

دارم فکر می کنم چطوری قراره بعد از کار آموزیم پول در بیارم و اجاره ی خانه دهم. فکر کنم ۳۰۰ یورو حد اقل خرج اجاره ام میشه. در اصل، ماهی ۶۰۰ یورو نیازم میشه حد اقل.

امروز خوش گذشت بهم. از تماشا کردن مسیری که تا فروشگاه ترکی طی کردم لذت بردم، از آرامش و از آشپزی! ته چین درست کردم!

الآن هم در ایوان نشسته ام و پس از خوردن یک عالمه ته چین، خوابم گرفته.

خلاصه! مردانی که دلتان را ربوده اند را ببوسید و لذت ببرید!

بدرود!


سلام.

دوست پسرم برام از هند پارچه آورد. پارچه های ابریشم. بهش گفتم «تو ایران وقتی بله برون میگیرن، به عروس پارچه می دهند. الآن ما یه جورایی خودمون واسه خودمون ایرانی نامزدیم.»

راستش وقتی کتاب «عطر سنبل، بوی کاج» را خواندم. خیلی از تجربیات شرح شده در داستان برام آشنا بودند. ولی فکر نمی کردم به مردی غیر ایرانی دل ببندم.
مامانم میگه یک سیب رو وقتی بیاندازیم هوا، هزار بار میچرخه تا برسه دوباره پایین. یعنی نمی دونیم زندگی چه طوری میشه. و همینش جادویی و سحر آمیزه برام. دوست پسرم یه اتفاق جادویی تو زندگیمه. و تا قبل از ایجاد صمیمتِ بینمون، من فکر می کردم این نوع روابط رو تجربه نمی کنم. انگار نمی دیدم تو خودم لایق آرامش و محبت باشم. بعد اومد و یک عالمه چیز بهم یاد داد. خیلی نمی تونه راجع به احساساتش حرف بزنه، ولی با رفتارش بهم نشون میده. و هر صبحی که بیدار میشم و آغوش اش رو احساس می کنم، خدا رو شکر می کنم برای بودنش کنارم.

 

و البته امروز یاد گرفتم که برای نظرم بجنگم. یک هفته قراره برم تو نمایشگاه کشاورزی کار کنم. کار فرما هی حرف های تازه میزد. ولی باید سر قرار اولیه مون می موندیم. و خوش حالم که من تونستم سر حرفم باشم!

بعد از این همه بحث با کارفرما، برگشتم به درون خودم. آهنگ های زیبا شنیدم و از خودم عکس گرفتم. هنوز بعد از این همه سال، به چهره ی خودم عادت نکردم. عکس هایی که گرفتم خیلی جدی هستند. برام این سوال پیش اومد که چه طور آدم ها جلوی دوربینم راحت اند، وقتی خودم جلوی دوربینم راحت نیستم. و نسبط به بازارم و صنعتم خشم دارم! نسبط به ادیتور ها و عکاس ها که وانمود می کنن چاپ شدن مجموعه هاشون به خاطر محبت ادیتور هاست. همه شون تظاهر می کنن خیلی باهم رفیقن و ادیتور ها میگن که ارتباط گرفتن باهاشون خیلی راحت هست و می خواهند با ما عکاس های جوان آشنا بشن. ولی در یک سطح نیستیم. من جلوی ادیتور ها موذب میشم چون اونان که می تونن بهم کار بدن و باعث شن من از کارم در آمد داشته باشم. اگر به هر دلیلی با من حال نکنند، من شاید بیکار و بی پول شوم و در آخر بی خانمان بشم. خیلی قدرت زیادی دستشونه که من از این بابت خشم گینم. نا برابرییِ در ترازوی همکاری.

 

اینترنت منو می ترسونه. همه چیز توش نگه داری میشه و فضای امن و خصوصیمون رو آروم آروم ازمون میگیره. معمولا وقتی خودم رو جست و جو می کنم، خف می کنم. چرا باید بتونم من با جسنجو کردن اسم آدمی، به راحتی اطلاعات در مورد اش کسب کنم؟ خیلی شفاف بودم و الآن دیگه نمی خوام شفاف باشم. لا اقل کمتر.

بدرود


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آدرس باب سایت بیاتوکره asraa رهیاب کارت اخبار فوتبال و سینما Melissa PRIME film13 نگین کویر فانوس دریایی Pamela